شعر سرباز

ساخت وبلاگ
از آن روزی که اسمم به نام سرباز,ی در آمد

 

گمان کردم به راستی مرگم سر آمد

 

و روزی که اسمم رفتنی شد

 

به خدمت رفتنـم حتمـی شـد

 

به دروازه کلاه بيرجند رسیدم

 

صدای طبل و شیپور شنیدم

 

به خود گفتم صدای طبل و شیپور نظام است

 

دگر شخصیگری بر من حرام است

 

لباس سربازی دادن بپوشم

 

لباس شخصی را من میفروشم

 

نگو خدمت بگو سر چشمه غم

 

بشین پاشوی زیاد غذای کم

 

کلاغ پر میروم قاشق به دندان

 

برای خوردن یک لقمه نان

 

کنم تختم را انکارد

 

برای دیدن افسر نگهبان

 

چرا مادر من را بیست ساله کردی

 

میان پادگان بيرجند آواره کردی

 

لب تختم نشستم خوابم امد

 

محبت های مادرم یادم آمد

 

نکن گریه بگو گریه حرامه

 

که خدمت دوسال دیگه تمامه

 

لباس ارتشی رنگ زمینه

 

برادر غم مخور دنیا همینه

 

مادربکن شیرت حلام

 

دوسه ماهی به بيرجند گیرو بندم

 

که شاید دیگه برنگـــــــردم

 

ولید اربابی  تکاور 

 

رفاقت...
ما را در سایت رفاقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baloch3509 بازدید : 162 تاريخ : شنبه 24 آذر 1397 ساعت: 19:18